سلام عزيز مامان امشب يه اتفاق بد افتاد.بابايي تو رو رو تختت گذاشت و انواع اسباب بازيا رو جلوت گذاشت و رفت وضو بگيره يه هويي گفتم نکنه خودتو ازروي تخت بندازي و داشتم ميومدم تو اتاق خواب که يه صداي وحشتناک و بهدم گريه پسرم.ماماني ميخواستي به لبه تخت بگيريبلند شي که افتاده بودي و متاسفانه کف انتاقم موکت بود بلندت کردم ازبينيت خون مياومد که با دستمال کاغذي پاکش کردم و همچنان گريه ميکردييه کوچولو شير خوردي و بابا تو رو از من گرفت و بردت توي اسانسور منم با برداشتن وسايلت و پستونک ازپله ها دويدم پايين.اونجا بابا گفت که بالا اوردي و برگشت دفترچه ات رو بياره.اما تو اين فاصله تو بغلم اروم شدي و خوابيدي.مي خواستيم بريم خونه خاله نرگس اما منصرف شديم و ...